جدول جو
جدول جو

معنی برق سیر - جستجوی لغت در جدول جو

برق سیر(بَ سَ / سِ)
دارای رفتاری چون برق تند و سریع
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

میله ای فلزی که بر بام ساختمان های بلند نصب می شود تا برق حاصل از صاعقه را با سیمی که به آن متصل شده به زمین منتقل کند و مانع حریق شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرق گیر
تصویر عرق گیر
آنکه عرق میوه ها و گیاه ها را می گیرد، عرق کش، پیراهن نازک که زیر پیراهن بر تن می کنند، زیرپیراهنی، پارچه یا حوله ای که عرق بدن را با آن خشک می کنند، پارچه ای که بر پشت اسب در زیر زین می اندازند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخ سیر
تصویر فرخ سیر
دارای سیرت نیکو
فرهنگ فارسی عمید
(بَ سی رَ)
دارای سیرت و روشی چون برق سریع و برنده: هر کجا غمام حسام برق سیرت او سیل خون روان کرده است از بیخ ارغوان شاخ زعفران رسته است. (سندبادنامه ص 15) ، روی بند زنان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برقوع. (منتهی الارب). شب پوش. (صحاح الفرس). روی پوش. (مهذب الاسماء). روپوش. پرده و حجاب و روبند. (فرهنگ لغات شاهنامه). نقاب. حجاب. روبند زنان عرب و فارسیان بمعنی مطلق روبند بکار برند. (آنندراج). روبنده. ج، براقع، براقیع. (منتهی الارب). ج، براقع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بالفظ زدن و برافکندن و بستن بمعنی از رخ برانداختن و برافکندن و برداشتن و از روی درکشیدن و فروهشتن و دریدن و شکافتن استعمال میشود. (آنندراج). برقع تمام صورت را می پوشانند برخلاف خمار. (یادداشت مؤلف) : چون بپا خاستند روی موسی را نتوانستند دید موسی پیراهن خویش برقع کرد نور او پیراهن رابسوخت. (قصص الانبیاء).
رخسار صبح را نگر از برقع زرش
کز دست شاه جامۀ عیدی است دربرش.
خاقانی.
آدم از او ببرقع همت سپیدروی
شیطان ازاو بسیلی حرمان سیه قفا.
خاقانی.
بدان نسیم عنایت که درکشد ناگه
ز روی شاهد مقصود برقع حرمان.
سلمان (از آنندراج).
جنه، نوعی از برقع زنان که بدان سر و روی و پشت سوای کمر پوشیده شود. (منتهی الارب).
- برقع از روی برفکندن، نقاب از رخ برافکندن:
برقع از روی برفکن تا جان
پای کوبان کنم نثار تو من.
عطار.
بصید عالمیانت کمند حاجت نیست
همین بس است که برقع ز روی برفکنی.
سعدی.
- برقع از روی سخن برفکندن، آغاز سخن گفتن کردن:
چو برقعز روی سخن برفکند
سرآغاز آن از دعا درفکند.
نظامی.
- برقع انداختن (درانداختن) ، جلوه دادن. ظاهر کردن آن:
ز روی کار من برقع درانداخت
بیکبار آنکه در برقع نهان است.
سعدی.
- برقعانداز، آنکه برقع را بالا می افکند. (ناظم الاطباء).
- برقع برافکندن (برفکندن) ، نقاب برگرفتن:
چو برقع برافکند از چهر مهر
بخواندش بر خویش بوزرجمهر.
فردوسی.
نوروز برقع از رخ زیبا برافکند
برگستوان بدلدل شهبا برافکند.
خاقانی.
ترا که گفت که برقع برافکن ای فتان
که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان.
سعدی.
- ، نقاب بستن.
- برقع برانداختن، برقع برافکندن:
برقع صبح چون براندازند
کوه را خلعه در سر اندازند.
خاقانی.
بآزرم کن سوی ما تاختن
مکن قصد برقع برانداختن.
نظامی.
بدست حسن چو برقع ز رخ براندازد
زمانه بر سر خورشید چادر اندازد.
طالب آملی.
- برقع برخ افکنده، برقع برخ بسته. خود را در پس نقاب پنهان داشته:
برقع برخ افکنده برد ناز بباغش
تا نکهت گل بیخته آید بدماغش.
حسین خالص (از آنندراج).
- برقع برداشتن، نقاب برداشتن:
برقع از پیش چنین روی نباید برداشت
که بهر گوشۀ چشمی دل خلقی ببری.
سعدی.
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت.
حافظ.
که برداشت برقع ز رخ راز را
که انگشت بر لب زد آواز را.
ظهوری (از آنندراج).
- برقع بستن، با برقع روی پوشاندن:
برقع زرنگار بندد صبح
نقش رخسار یار بندد صبح.
خاقانی.
برقع برخ ز دیدن ما ازحیا مبند
بر روی باغبان در این باغ را مبند.
حسین خالص (از آنندراج).
- برقعپوش، زنی که بر روی برقع انداخته باشد. (ناظم الاطباء).
- برقع دریدن، بی پرده و حجاب نمودن:
گر او برنکردی سر از طاق عرش
که برقع دریدی بر این سبز فرش ؟
نظامی.
- برقعدوز، دوزندۀ برقع:
بر تن دشمنان برقعدوز
برق شمشیر اوست برقعسوز.
نظامی.
- برقع زدن، برقع قرار دادن بر روی و پوشاندن آن:
حسن عبادات را برقع نسیان زدن
زشتی اعمال را لوح و قلم داشتن.
عرفی (از آنندراج).
- برقع شکافتن، برقع دریدن:
مگر دعای تو جوشد ز دل که حسن قبول
شکافت برقع و تا سرحد زبان آمد.
عرفی (از آنندراج).
- برقع فروهشتن، برقع فروافکندن:
همه برقع فروهشتند بر ماه
روان گشتند سوی خدمت شاه.
نظامی.
- برقع فروهلیدن، برقع فروهشتن:
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد بجمال آفتاب را.
سعدی.
- برقعگشا، برقعگشای، براندازندۀ پرده و نقاب.
- ، حل کننده و برطرف کننده مشکل:
گزین فیلسوف جهان آزمای
سخن را چنین کرد برقعگشای.
نظامی.
هر کجا خاست شاهد مطلب
شوق برقعگشا فرستادی.
عرفی (از آنندراج).
- برقعگشای هر مشکل، گشاینده و حلال هر مشکل. (آنندراج).
- مدنی برقع، دارای برقع مدنی:
ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایه نشین چند بود آفتاب ؟
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
همانند برق.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پاراتنر. صاعقه گیر. آهنی نوکدار که برسر بنا نصب کنند و بوسیلۀ آن ساختمانها را از اثر صاعقه محفوظ دارند. مخترع آن فرانکلین آمریکائی است. اساس آن میلۀ طویلی است از آهن که آنرا بر فراز عمارت نصب کنند و این میله بتوسط زنجیری از تمام قسمتهای آهن دار عمارت میگذرد و وارد چاهی میشود و بزمین مربوط میگردد و چون ابری که الکتریستۀ آن مخالف الکتریستۀ زمین است از مقابل نوک میله بگذرد بواسطۀ خاصیت مجاورت الکتریستۀ آن وارد زمین می شود و اگر اتفاقاً صاعقه هم وقوع پیدا کند متوجه نوک میشود و بنا محفوظ میماند. و رجوع به دائره المعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برق سنج
تصویر برق سنج
اندازه گیری برق، کنتور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخ سیر
تصویر فرخ سیر
سیرت نیکو داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تندرو سریع السیر، تند با حرارت: صهبا، خم باده پیر دیری بوده است پیمانه حریف گرم سیری بوده است. (صهبا. اسم جنس و معرفه و نکره. م. معین 34) محلی که هوای آن در زمستان گرم است قشلاق مقابل سردسیر: و گفت بوبکر دبیر بسلامت رفت سوی گرمسیرت از راه کرمان بعراق و مکه رود، جمع گرمسیرها گرمسیرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برق وار
تصویر برق وار
تند وسریع، همانند برق
فرهنگ لغت هوشیار
چکیده گیر، رومال، زیرپوش خوی گیر آن که عصاره میوه ها را گیرد عصار، خجل شرمنده، جامه ای نازک که برای خشک کردن عرق بدن پوشند زیر پیراهنی، پارچه ای که بدان عرق پاک کنند دستمال رومال، جامه ای که بر پشت اسب و در زیر زین اندازد، کلاهکی از پارچه به شکل نیم کره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرق گیر
تصویر عرق گیر
زیرپیراهن، دستمال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
الأعمال الكهربائيّة
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
Electrician
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
électricien
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
전기 기사
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
電気技師
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
বৈদ্যুতিন প্রকৌশলী
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
elektrikçi
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
mtaalamu wa umeme
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
बिजलीवाला
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
برقی کارکن
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
חשמלאי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
electricista
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
tukang listrik
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
ช่างไฟฟ้า
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
elektricien
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
elettricista
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
eletricista
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
elektryk
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
електрик
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
Elektriker
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
электрик
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از برق کار
تصویر برق کار
电工
دیکشنری فارسی به چینی